دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

روزهای تکراری

داشتم کتاب وبلاگستان شهر شیشه ای را که وحید قاسمی عزیز برایم فرستاده می خواندم که به شکلی غیر اتفاقی! یادگاری مامان فریبا را دیدم
تاریخش مال 4 مهر بود و 12 روز زودتر از سفر پارسالم بود
خواستم بازی با اعداد بکنم و 12 را به 16 اضافه کردم و رسیدم به 28 مهر که خبر خاصی نبود
هر چند چهارشنبه چندان هم در سکوت سپری نشد و بعد از مدتها با ندا خانم دوست اف جان سلام و احوال پرسی کردم و عصر با فرزاد و محمد رفتیم تا پروژه ای دیگر را انجام دهیم اما تمامی اینها در دراز مدت نتیجه می دهند. درست مثل حروفی بی معنا که در کنار هم کلمات با معنا را به وجود می آورند
دیروز هم 29 ام بود و فارغ از این که باز هم روزی معمولی بود اما اعداد تقویم فریاد می زدند که دقیقا 5 ماه از آن کلاس روش تحقیق شیرینی که رفتم می گذرد


ادامه مطلب ...

هیجان در اوج

شنبه 9 آبان بعد از ماندن در دانشگاه تا دیروقت با مهدی به کافی نتی در سه راه حکیم نظامی رفتیم تا تحقیق "روش تحقیق" را برای خودش و خانمش سرچ کنم

دیرتر از همیشه به خانه رسیدم ولی سعی کردم خستگی بهم چیره نشود و نتیجه آن شد که تا پاسی از شب مشغول کار شدم و فقط چشمهای قرمزم بود که گله از خستگی بسیار می کرد

به بازی نوشتن نامه به خ دعوت شده بودم و با موافقت بزرگترین و بهترین الگو زندگی ام که همانا پدرم است نامه ای محترمانه نوشتم و به نوشته ام در بالاترین لینک دادم   

کار بسیار عجیب و احمقانه ای کردم!

چهارشنبه 13 آبان شد و مصمم بودم به راهپیمایی بروم  ادامه مطلب ...

بهانه ای برای شاد بودن

دیروز روز خیلی خوبی بود هر چند که چندان سر حال نبودم و فکر می کردم سرما خوردم ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که آلرژی دارم (البته بعد از نظر قطعی آقای دکتر! )
پریروز که دو شنبه 26 مهر بود یکم گلوم بهم ریخته بود و دیروز عملاً بی حال و ساکت بودم. البته وقتی به هیجان می اومدم کمتر احساس می کردم که مریضم!
بعد از ظهر کلیا وقت الاف سجاد که در کلاس اخلاق بود شدیم و در این دو ساعت انتظار بی جهت در کنار حمید فهمیدم که منتظر محبوب خودش است و تقریباً این آخری انتظاری بود که خودم را قربانی کردم

ادامه مطلب ...

آشتی کنان

چهارشنبه 15 مهر بابای همیشه دوست داشتنی ام بلیط سفر فردا را تهیه کرد و از همین اول کار کمی تردید را در وجودم احساس می کردم. ولی این که علتش چه بود را نفهمیدم 
صبح پنج شنبه ساعت 8 و 17 دقیقه اتوبوس سوپرکلاسیک همسفر به سمت تهران حرکت کرد و از خودم پرسیدم که حالا که به صورت قطعی پای در راهی گذاشتی که راه برگشت ندارد هنوز هم احساس تردید می کنی؟! 
پاسخی برای سوالم نیافتم و به همین خاطر کمی آرام تر شدم ولی هنوز آرامش کامل را به دست نیاوردم. انگار این دلشوری خفیفی که در اعماقم بود چاشنی ای ضروری بود تا بیشتر حواسم را جمع کنم و از خودم بودن فاصله نگیرم

ادامه مطلب ...

این سالها

خوشبختانه با شروع ماه مهر سرم خلوت شده و فرصتی شده تا به کارهای مورد علاقه ام برسم

هر از گاهی لازمه که فشار کاری بهم وارد بشه تا بعد استراحت بهم بچسبه 

البته استراحت زیاد را هم دوست ندارم

بالاخره اول مهر دومین اون وبلاگی که گفته بودم را ثبت کردم

در چند روز آینده به صورت رسمی معرفی اش می کنم

اما دیروز دوم مهر صبح با پدر عزیزم بیرون رفته بودم تا کفش بخرم و وقتی بابا به بانک رفته بود روی صندلی دراز کشیدم و یاد همین روز و روزگار در سال پیش افتادم

سه شنبه 2 مهر 1387 ساعت 9 و 45 دقیقه بعد از اولین کلاس دانشگاهمون که ریاضی با خانم یاوری بود

ادامه مطلب ...