دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

مهره سفید شطرنج

امروز 11 روز از سومین ماه سال در حالی گذشت که سه شنبه بود و دانایان نیک می دانند که سه شنبه روز رمانتیکی جات است!
دیروز که اف جان (چرا من هنوز به میم نوشتن عادت دارم؟! ) را زیاد ندیدم اما مفید بود.امروز هم صبح بعد از کلاس جبرانی باحالی که با دکتر سلطانی داشتیم چایی و بیسکوئیتی خوردیم و کنار حیاط داشتیم سر به سر نظافتچی بی معنیمان می گذاشتیم که چشمم با دیدن اف جان به شدت نورانی شد
سه سلام داغ به خودش و دوتا از دوستهایش که فاطمین!  بودند فرستادم، حمید هم چون کنارم بود یه سلام معمولی کرد
البته قبلش هم داخل بوفه تا هدا خانم را دیدم کلیا براش احترام گذاشتم که باعث شد سیلی شیرینی از حمید میل کنم ولی خداییش ادب یعنی همین دیگه! احترام به دوست دوستت که تازگی باهاش دوست شدی!!

ادامه مطلب ...

سرمای تلخ

بعد از بوقی خاطره نویسی تصمیم گرفتم امشب حس نوشتنم را با نوشتن از حال و روز همین حالام ارضاء کنم جداً هم که به نوشتن اعتیاد دارم و الان حکم خماری را دارم که داره مواد مصرف می کنه
هنوز نظر اف جان را در مورد داستان "پایان یک رویا" که به دستش رسوندم جویا نشدم. یعنی هنوز فرصت درست و حسابی پیدا نکردم که ازش بپرسم ولی یه جورایی نزده می رقصم و جو گرفتدم که داستان جدیدی بنویسم
شوربختانه اتفاق جدیدی مثل 20 یا 900 (اسم داستان اول و دومم که به کد تبدیلش کردم! :دی) برایم نیفتاده که داستانش کنم و برای همین به سرم زده یکم همون دو تا را دستکاری و خیالی کنم ولی نه دلم می آد طلای حقیقت را عیار بی ارزش بدهم و نه حوصله دارم بیش از این وقتمو روی اون مسئله بگذارم

ادامه مطلب ...

پیدا و پنهان

اعتراف همیشه برایم حکم تسلیم شدن در برابر یک جریان قوی تر را دارد، وقتی که مجبور می شوم وجود یک نیروی جدید را پس از مدتها بی تفاوتی و حتی مقاومت بپذیرم
13 سال و یک ماه پس از فوت مادر بزرگم، چهارشنبه 29 اردیبهشت 89 پیش به سوی کلاس کارگاه روش تحقیق استاد امیری رفتم. پدر گرامی گفت صبر کن تا برسونمت ولی خوشبختانه گوش به ندای درونم دادم و خودم رفتم 
تا وارد ترمینال شدم، در یک نگاه کلی اف جان را دیدم که در ردیف جلو نشسته و مشغول صحبت با دوستانش است که عده ای از آنها هم رو به رویش ایستاده بودند طبق روال عادی برنامه خودم را به کوچه علی چپ زدم و سر به زیر به سمت مینی بوس هارفتم  

در همین احوالات بودم که  ناگهان صدایی آشنا گفت: سلام آقای میم!


ادامه مطلب ...

نفرین تنهایی

امروز 18 روز از اردیبهشت 89 مثل برق و باد گذشته و کم کم نهال دوستی من و اف ریشه دار می شود
البته قبلاً هم پیش بینی کرده بودم و الان داره روند خودشو طی می کنه  فرآیندی که بر اساس منطق پیش می ره.به قول جمله معروفی عشق برایش شروع نیاز به منطق ندارد ولی برای ادامه حتماً به منطق نیاز دارد. البته منطق حاکم در این رابطه(بهتره نگم عشق!) منطق دو دو تا چهار تا نیست، چون کلاً از این که در طول یک رابطه یکی از طرفین با خودش سبک سنگین کنه که این ارتباط برایش سود(بیشتر هم سود مادی) دارد یا ندارد خوشم نمی آد دیگه این که شروع یک رابطه هم بر اساس همین حساب و کتابها باشد جای خود دارد!
ولی اساس این دوستی احترام متقابل است و این که سعی می کنیم در پاسخ به مشکلات بی پایان و طاقت فرسا روزها، شبها سنگ صبور یک دیگر باشیم
اما راستش را بخواهید الان در سردرگمی عجیبی گرفتار شده ام که سعی می کنم با امید به رهایی به سرعت از آن فرار کنم

ادامه مطلب ...