دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

تهوع یک مغز

ساعت از 4 گذشته و هر آدم عاقل و سالمی این موقع باید خوابیده باشه

ولی من نه عاقلم و نه سالم...حداقل فعلا که اینطورم!

دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم

ولی نه دلی هست و نه اشکی به چشم

به راستی که درد بی علت بدترین درده



ولی هیچ چیز بی علت نیست و درد این روزهایم هم از این قائده مستثنی نیست 

کلیا مشکل ریز و درشت و یه دنیا اُمید و آرزوی پوچ بی سرانجام که حتی نمیتونم خودمو باهاش خر کنم

این روزها بیشتر از هر چیز احساس پوچی میکنم

نه در زمینم و نه در هوا و این عذابم میده

تا 6 ماه آینده در سرازیری سقوط به سر میبرم

پیش به سوی سقوط! :|

پ.ن

قبلا عید که میشد حس شُکه شدن داشتم و از خودم میپرسیدم عید شد؟ کی؟ چطوری؟ ؟...........؟.......؟

حالا دیگه خوشبختانه اون حسو ندارم

یعنی هیچ حسی ندارم...مثل یه رُبات شدم

اسفند نامه

نود و یک هم با تمام خوبی ها و بدی هایش رو به پایان است و با گوشه چشمی به گذشته صبورانه منتظر آینده ام


در یادداشت قبلی ام نوشتم این انتظار پوچ است اما با بهاری شدن هوا رگه هایی از امید را درونم حس میکنم


بوی شب بوهای فروشگاه سر کوچه هر شب مستم میکند و بی هیچ دلیل و بهانه ای احساس خوش بینی به آینده می کنم



بماند که امسال سال بسیار بی مزه و بی هیجانی بود و با وجود خوش شانسی در مسائل مهم تا دلتان بخواهد ضد حال خوردم و اکثر اوقات نا امید بودم


از زمستان هم هر چه برف و باران ندیدیم گرما و خشکی نصیبمان شد

اسفند بسیار گرمی تا به امروز داشتیم و البته مثل همیشه بادهای آخر سال


با این وجود دلم گرم امیدی است که خودم هم دقیق نمیدانم چیست اما خوشحالم که دلگرمم


صد سال سیاه برنگردی ای سال


انتظار پوچ

این روزها منتظرم

منتظر چی؟ منتظر کی؟

خودم هم نمیدانم!

فقط میدانم منتظرم...

و نجات از وضعیت فعلیم را در آینده میبینم

چرا که شرایط این روزهایم را اصلا دوست ندارم

به قول فروغ:
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...



نمیدونم چه مرگم شده ولی چیز جدیدی درون بدنم احساس می کنم
و مثل همیشه اولین واکنشم عدم پذیرشه
دوس دارم چشامو ببندمو و آرامشو ببینم

حتی اگه دیگه چشام باز نشه 


قلم بی جوهر

داشتم فک میکردم در طول دوران تحصیل چه درسایی را بیشتر دوس داشتم و چه جاهایی بیشتر موفق بودم

تنها درسی که هم دوسش داشتم و هم موفق بودم انشا بود

از سوم دبستان! 

خیلی بی انصافیه که کم می نویسم و از جادوی نوشتن خودمو بی نصیب میذارم

قلم عزیز متاسفم 

اما واقعا حس و حال خوبی ندارم و شرایط آشفته روحیم اجازه تمرکز نمی ده تا افکارم را منسجم کنم و چیزی بنویسم

وسواس همیشگی ام هم که جای خود دارد!

با تمامی دلایلی که گفتم بازم دلیل نمیشه که ننویسم 

پس به زودی بیشتر مینویسم...مطمئن باشید ;)

مرگ یک اسطوره

همیشه مرگ پایان راه نیست

روزی که اسطوره ات را به شکل کاریکاتوری از باورها میبینی

میبینی اما نمیخوایی ببینی

نمیتوانی باور کنی

اما حقیقت دارد

آنوقت آرزوی مرگ میکنی...

برای خودت یا اسطوره ات؟!