دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

دورانی نو با فرصتی جدید

امروز پس از مدتها تصمیم گرفتم یه دستی سر و گوش این وبلاگ خاک خورده بکشم و اتفاقاً مثل همیشه غیر منتظره را بهانه این کارم کردم

یه حال عجیبی داشتم که دیگه ادامه تحصیل ندم و برم سراغ یه شغل و تخصصی و بیش از این موجب رنجش خانواده نشم و پدرم هم موافقت ضمنی با حرفهایم داشت و من فکر می کردم عمیقاً موافق است

یه مدت تقریباً 10 روزه و نسبتاً سخت هم پیش یه تعمیرات پرینتری کار می کردم که دیدم با روحیات حساس من اصلاً کار در بازار سازگار نیست.البته به نظرم موقت بود چرا که در روزهای آخر خیلی نرم شده بودم و خصوصاً این که کسی منو اجبار به این کار نکرده بود به جز خودم

گذشت و شد اعلام نتایج کنکور و من که حتی سر جلسه هم هیچ انگیزه ای نداشتم(ولی میدان را خالی نکردم و جا نزدم!) خواب دیدم که رتبه ام شده 120 هزار!

اما در کمال تعجب رتبه ام 18419شد که هم برای خودم و هم برای خانواده ام غیر قابل باور بود

گفتم انتخاب رشته نمی کنم که حمیده خواهرم گفت بابا خیلی دوست داره تورو دانشجو ببینه

به بابام گفتم من همچین چیزی شنیدم راسته؟ گفت آره و منم گفتم به خاطر گل رویت و چون خیلی برام عزیزی می رم و مثل بچه خوب درسمو می خونم و امیدوارم از پس هزینه هایی که دانشگاه دولتی داره بر بیایی

از اونجایی که سعی کردم دید کلی ام توی زندگی واقع بینی باشه رتبه ام را به همه راست و حسینی گفتم و چون رشته ام ادبیات بود و اکثراً ادبیاتی نبودند منو با ریاضی مقایسه می کردند و می گفتند وااای چقدر عالی شدی!

احتمالاً جغرافیا و برنامه ریزی شهری شهر خودم بخونم.فعلاً خبری از نتایج قبولی رشته ها نیست ولی به احتمال خیلی زیاد این رشته مطلوب را قبول می شم

فعلاً بروم دو واحد ریاضی و عربی افتاده ام را پاس کنم

نامردا صاف روز تولدم 25 شهریور یکی از امتحانها را گذاشتند!

اونم قصد دارم مثل ریاضی یکم به صورت انحهاری سر جلسه پاس کنم

البته امیدوارم در این زمینه بر عکس تمام زندگیم غافلگیر نشم

در ضمن اینو گذاشتم تو بخش درد دلهایم که همه اش درد دلهایم غم و غصه نباشد!،البته اگر آخرش تراژدی نشود!

راستی دارم مثل هولو توی اپرا 9.51 با همه امکانات ادیتور بلاگ اسکای وبلاگمو به روز می کنم که این برای من که با مشکلات فروان از IE6 فقط و فقط برای این کار استفاده می کردم کاری بس

عظیم و بزرگ است

دل خستگیها

باز دوباره یکی از من بدش اومد و من بهم برخورد.اصلاً جنبه انتقاد ندارم و واقعاً نمی دونم چرا؟! این همه آدما مخالف دارند و دلشون را خوش کردند به طرفداراشون ولی من...
گندی که در حق دوست مجازی ام مرجان زدم بالاخره لو رفت و دیشب خیلی حالم گرفته شد.جهنم و مرجان، من از اولم رابطه ام با این آدم خوب نبود و اونم رابطه خوبی با من نداشت و به زور تحملم می کرد؛ نمی خواستم آبروم پیش لیلا که واقعاً مهربون و خیلی برام ارزش داره و پیش بقیه نره.
حالا می فهمم چرا توی میتینگ تحویلم نمی گرفت.بازم گلی به جمال هانی.
البته به اون بدی که فکر می کردم نشد ولی خوبم نشد.
خیلی دلم می خواست سنگ دل بودم.خیلی...
ولی الان می بینم خیلی هم بد نشد ولی من غلط بکنم دیگه کاری بکنم که یه سرش ضرر باشه و سر دیگرشم سود نباشه!
خدایا تو که معلوم نیست کدوم گوری رفتی قایم شدی.می دونمم که نیستی ولی اگر هستی منو ببخش! چون واقعاً احساس گناه در حق یه آدم بی تقصیر دارم.بماند که پای مرجانم توی این ماجرا واقعاً گیره و بازهم ای غایب بی پدر مادر ازت می خوام دستشو خیلی زود رو کنی!
بازم جای شکر داره افشین هنوز چیزی نفهمیده.
خوب دیگه بسمه! می بینی توروخدا فقط وقتی اعصابم خورده زود زود آپ می کنم.خداوندا این اعصاب خورد را از ما مگیر!

بر لب جوی نشستن

شاعر می گه بر لب جوی نشستم و گذر عمر خود دیدم

واقعاً هم راست می گه چون عمر مثل همون جوی آب می گذره.عاقلی کسیه که یه درختی کنارجریان بکاره تا هر وقت نگاهش به جوب می افته بگه آخ جون درختم داره بزرگتر و بزرگتر می شه

شاید به خاطر همینه که یه عده بچه دار می شوند و سعی می کن گذر عمر و فرسوده شدن خودشون را یه جور توجیه کنند

بهرحال دنبال یه درخت مناسب برای این جوی جاری می باشم.با ما تماس بگیرید!

فردا کنکور آزمایشی دارم.مثل همیشه فقط از روی شانس می روم و به همین خاطر تردید دارم

آخرشم نتونستم با خودم کنار بیام منطقی باشم یا احساسی! هر چند که به توافق رسیدند ولی بدبختانه هر کدومشون سهم بیشتری می خواهند و این می شه یه مویز و دو قلندر!

 

 

چرا وبلاگ؟ چرا نوشتن؟

خیلی وقت بود که می خواستم بنویسم ولی نمی تونستم نوشته ای بنویسم.اتفاقاً امروز دوست عزیزی گفت که چرا تو که از نوشتن فراری هستی چرا می نویسی؟!
بلادرنگ جوابشو دادم.من می نویسم چون اسب سرکشی درونم به روی خجالتی و محافظه کارم حمله می کند و  من را از بی تحرکی بدور می کند.بدبختی دو رو دارم یا خیلی آرومم یا خیلی فعال که جفتش تحمل کردنش لااقل برا خودم راحت نیست.
من سر کش که همیشه منظم و مرتب به مدرسه می روم یهو به سرم می زند و سر از ناکجا آباد در می آورم.آیا اون هم من هستم؟ یا اون کسی که همیشه دم از نظم و انظابت می زند و مقرراتی بودنش زبانزد منم؟
تضاد جالبی درونم هست که گاهی شیرینی و گاهی دلشوره آور است
من می نویسم تا به خودم ثابت کنم که می تونم بنویسم و اتفاقاً خوب هم می نویسم
می نویسم تا حرفهای دلم را که هر کسی و بلکه هیچ کس ظرفیت شنیدن و درکش را ندارد آزادانه منتشر کنم
من نمی نویسم که بگم هستم من می نویسم که ببینم چقدر هستم!
خوب دیگه پر حرفی و داغ گویی بسه