دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

دویدن و نرسیدن

اگر بخواهم نتیجه دویدن های چند سال اخیرم را در یک جمله خلاصه کنم، بهترین توصیف نقل قول مهندس میرحسین موسوی از دکتر شریعتی است:


«من دغدغه دارم که این روزها در سرزمینی زندگی می‌کنم که در آن دویدن سهم کسانی است که نمی‌رسند و رسیدن حق کسانی است که نمی‌دوند»


اعتراف همیشه سخت است و اعتراف به اشتباه سخت تر اما قویا باور دارم که دستاور تلاشم های ۵ سال اخیرم در بیشتر زمینه ها چیزی جز دویدن و نرسیدن نبوده!


دردناک تر از دویدن و نرسیدن تماشای رسیدن آن هایی است که در استعداد و پشتکار کیلومترها عقب تر بوده اند ولی به لطف دست های پنهانی یک شبه ره صد ساله می روند


«غم قفس به کنار، آنچه عقاب را پیر می کند پرواز زاغ بی سرو پاست...»




همیشه از این که مورد تعریف قرار بگیرم خجالت می کشم و از خود تعریفی متنفرم
و آنچه می خوانید هم از این جنس نیست.

درد دل کسی است که همیشه سعی کرده کمک حال دیگران باشد اما آن ها نه تنها هیچ وقت کمک حال او نبوده اند بلکه تا جایی که توانستند برای بالا رفتن، پاهای خود را روی شانه های پسر آبی روزگار گذاشته اند


و افسوس که مجبور به انتخاب یکی از دو راه انسان خوب و یا موفق می باشم.


می گویند دو کار از دو کس ساخته نیست: نامردی از مرد و مردانگی از نامرد


و من نه می خواهم و نه می توانم مانند آنها شوم


پس همان بهتر که انسان خوب ناکامیاب بمانم تا شیرینی کامیابی ام از تلخی دیگران باشد...


پ.ن

هر کسی در این دنیا روزی دارد...دیر یا زود بالاخره روز من هم خواهد رسید

فقط امیدوارم قدر فرصتی که به دست میارمو بدونم!


سال های دلتنگی

باور نمیکنم

اما انکار تاثیری در تسکین درد رفتنت نداشت

هیچ چیز نتواست جای خالیت را پر کند

حتی گذر سال ها!


رفتنت تلخ ترین تلخی عمرم بود

تلخی که هرگز نه شیرین شد و نه از بین رفت


همیشه مسافر بودی و انتظار برگشت عادتمان بود

افسوس که این سفر آخر بود، سفری بی بازگشت...


و ما با دلی دریای خون از انتظار بی سر انجام همچنان روزهای نبودنت را می شماریم

روزهایی که تبدیل به سال ها شده اما فراموش نمی شود

با گذر عمر نه تنها فراموش نشدی بلکه بیشتر و بیشتر دلتنگت میشویم




و امروز ۱۰ سال از تلخ ترین روز عمرم می گذرد

روزی که برای همیشه پر کشیدی

مادر مهربانم...


۴ صبح سه شنبه ۱۱ شهریور ۸۲

فراتر از فراموشی

یکی از شب های گرم تابستان روی نیمکت چوبی پارک کنار دو دوست نشسته ام

حماقت های آنان خطی ممتد است و همیشه مقدار خاصی از اشتباهات ساده آلود انجام می دهند

اما بر عکس دو دوست خط خطی ام من نقطه ای دیوانگی می کنم

و بزرگترین نقطه دیوانگی های دوس داشتنی ام تو بودی!


- دوست نصیحتم میکنه: بی خیال! چند سال گذشته همه چند تا کیس عوض کردن، تو هنوز به فکرشی؟!


- آره!


یک کلمه میگویم و هفتادمن مثنوی خاطراتــَـت در خاطرم تحریر می شود


       برون نمیرود ز خاطرم خیال وصالت


                       اگرچه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت


مثل روز برایم روشن است که دوباره دیدنت محال است. چرا که بیشتر از جذب همدیگر را دفع می کنیم و آن کوتاه دورانی که باهم بودیم تصادفی بود

اشتباهی شیرین ولی ناپایدار


من و تو هنوز هستیم اما مایی که داشتیم مدتهاست تمام شده


نمیدانم میدانی یا نمیدانی ولی خوب میدانم از معدود افرادی هستی که هرگز فراموشت نمیکنم

حتی اگر بخواهم هم نمیتوانم احساسات بی تعارف جوانی ام را که خالصانه پیشکشت کردم فراموش کنم

درد رفتنت را به لطف زخم های قلبم هنوز حس میکنم

تا این قلب می تپد درد می کند و تا این درد هست تو و خاطرات کوتاه، شیرین و تلخت را هرگز فراموش نمیکنم


فراموش کردنت خیانت به خاطرات است

مهمتر از حضور، تاثیرت است که مدتهاست روح و روانم را درگیر کرده و هر وقت به آن می اندیشم قلبم آن قدر شدید می تپد که انگار می خواهد سینه را شکافته و به بیرون بیایید

بازهم شـُـکر سینه محکمی دارم که نگهدارنده بی قراری های این قلب نا آرام است!


تو رفتی اما خاطراتت هنوز اینجاست

اگر روزی از روزهای سال های هرگز نیامده، گذرت به ویرانه های عشق آباد خراب من افتاد بیا و آخرین نشانه هایت را با خود ببر

اما تا روزی که نیامدی تمامشان را در چمدان خاطرم محفوظ نگه داشته ام


حتی اگر برگشتنت برای همیشه طول بکشد...




پ.ن
وجود شکلک های فانتزی برای پستی به این تلخی جالب نبود
اما برای جلوگیری از یکنواختی متن موقع خواندن لازم بود!

تابستان سخت

تابستان امسال تا دلتان بخواهد سخت گذشت

اما هر چه بود گذشت...

هنوز باور نمیکنم که چطور این همه مشکلات ریز و درشت را که مدتها ذهنم را درگیر کرده بودند پشت سر گذاشتم

اما حالا که تقریبا به آخر تابستان و مشکلات رسیده ام احساس میکنم آرامش از دست رفته ام را دوباره پیدا کردم

و در کمال تعجب بسیار تا بسیار خوشحالم!! 

خوشحالم چون سخت گذشت نه تلخ

سختی را می شود تحمل کرد اما تلخی را نه

مشکلات زندگی چکش هایی هستند که در صورت تحمل آهن درون آدمی را شکل میدهند



خوشبختانه صبورانه تحمل کردم و افسار اسب سرکش درونم را کشیدم تا طغیان نکند

و بار دیگر به خودم ثابت کردم سختی ها آزارم میدهد اما از راه منحرفم نمیکند

هرچند تعطیلاتم کوتاهم هنوز شروع نشده اما در این شبهای گرم با خوردن یک قاچ هندوانه تمامی خاطرات سخت گذشته و اتفاقات تلخی که میتوانستد رخ بدهند را با شیرینی کامی فراموش میکنم





پ.ن

امیدوارم هندونه دلتون نخواد چون هیچ کمکی از دست من ساخته نیست!  

اسب سرکش درون

تقدیم به تمامی اسب های سرکش:


اسب سرکش رویاهایم بال های بلندی دارد که از شرق تا غرب گسترده شده و درک این وسعت برای مورچه ای که عمق دیدی محدود به قامت خود دارد ممکن نیست!

بال های بزرگ موجب بلند پروازی می شود و حتی برای خودش که عمری روی زمین زیسته پرواز به آسمان ها دلهره آور است

اما سرنوشت بال های بلند پریدن است...

طوفان به پا خواسته از این پرواز دیگر موجودات را به وحشت می اندازد و با شیرین یا تلخ زبانی سعی می کنند او را از پرواز منصرف کنند

اسب بال دار برای راه رفتن آفریده نشده و اگر پرواز نکند دل مرده می شود




آرامشش در اوج تحرک به دست می آید نه نشستن در سایه و تماشای حقیرانه دنیای اطراف

او دوست دارد به قلب آسمان ها برود و در آنجا زمین با تمامی عظمتش را زیر پا کوچک ببیند

حتی اگر صد بار تلاش کرد و نتوانست بپرد نباید او را سر زنش کرد چرا که اولین درس پرواز سقوط است!

پرواز در بالاترین نقطه آسمان و یا سقوط از آن تنها سرنوشتی است که از وقوعش خوشنود می شود

پس با خیرخواهی اجباری خود که همان فاشیست مسلکی است لطفاً موجبات زحمت خود و او را فراهم نکنید

و اگر نمی توانید پرواز کنید

از ارتفاع پرواز بلند پروازان لذت ببرید