دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

سقوط آزاد

بیشتر از یک ماه ننوشتم

چرا؟ چون کلاً پاییزها دپرسم

اما این بار سقوط کردم

برام جالب بود که تا حالا از سقوط ننوشته بودم

شاید مشکلات همیشه به آرامی به وجود می آمدند و به بودنشان عادت می کردم

اما این بار در اوج شادی و مقاومت درد بدی وارد وجودم شد

تا حالا اینجوری نشده بود که از ارتفاع سقوط آزاد کنم

اولش شوکه بودم و واکنشی نشون ندادم

ولی بعد که فهمیدم واقعاً استرس شدیدی داشتم

خیلی راحت آرامش همیشگیمو تا چند روز تحت الشعاء خودش قرار داد
الان دردش کمتر شده ولی اول از همه باید تیغه تیزی که توی تنم فرو رفته را در بیارم

تا عامل جراحت از بین نره صبر و تحمل باعث خوب شدن زخم نمی شه

ادامه مطلب ...

ترس از خود

بچه که بودیم بهمون می گفتند از هیچ کس نترسید به جزء خدا
هر چی تو ذهنم سبک سنگین می کردم که چرا از مهربانترین مهربانان باید ترسید به جواب منطقی ای نمی رسیدم
اما تازگی از خودم می ترسم!
زیاد خواستن خوبه و به نظرم نباید به کم راضی بشم اما نه به هر قیمتی...
ایده آل گرایی تا جایی پذیرفته است که هر چقدر سطح توقعات بالاتر می رود تلاش و ضریب خطا هم بیشتر بشود وگرنه بعد از مدتی سرخوردگی ایجاد می شی

ادامه مطلب ...

فصل سرد

چند وقته که می خوام یه آپدیت درست و حسابی بکنم اما نمی شه

می خواستم به مناسبت تولد وبلاگم و اون لحظه ای که ایده به وجود آوردنش توی ذهنم شکل گرفت بنویسم که بازم نشد

شاید بخشیش به خاطر تنبلی همیشگیم باشه که تا زور بالای سرم نباشه منظم نمی شم

اما وقتی دقیق تر به اتفاقات پیش اومده نگاه می کنم می بینم که ماجرا چیز دیگه است

نمی دونم شاید برچسب خرافه گرایی بهم بچسبونند ولی زندگی مثل یه جاده می مونه

جاده همیشه یه شکل نیست و سر بالایی و سرازیری داره

وقتی توی سرازیری هستی نیازی نیست گاز بدی و فقط خودتو به جاده می سپاری تا با نیروی جاذبه حرکت کنی

ولی برعکس وقتی سر بالایی هستی باید خیلی انرژی مصرف کنی تا یکم جلو بری...تازه اگر شانس بیاری و وسط راه سقوط نکنی! 

چند وقتیه که جاده زندگیم رو به سر بالایی رفته و  با شروع پاییز احساس می کنم که وارد شیب شدیدی شدم

مهر همیشه برام نقطه عطف محسوب می شه

امسال بر خلاف پارسال اتفاق خاصی نیفتاد اما دقیق که نگاه می کردم مجموعه اتفاقاتی افتاد که بوی یه چیز می دهند:

یأس...


هر چقدر هم دست و پا می زنم هر چه سریعتر از این وضعیت نجات پیدا کنم راه فراری نیست

من محکوم به تحمل این شرایط هستم و فقط باید مقاومتمو بالا ببرم

خوشبختانه هنوز دلی دارم که هر چند مثل قبل آتیشش زبونه نمی کشه ولی هنوز به گرمای وجود کسی حرارت داره 

به قول فروغ:

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

و صد البته زمستان می رود و رو سیاهیش به ذغال می ماند

تولدهای تابستانه

شهریور که می شه همیشه حس و حال خاصی دارم

هوا که خنک می شه بیشتر فرصت فکر کردن پیدا می کنم

تابستون هم از تب و تابش افتاده و هر روز که از شهریور می گذره همه خودشونو برای پاییز آماده می کنند

برای درس و مدرسه

برای کار و کسب

برای سرماخوردگی!

...

امسال پاییز زودتر از هر سال اومد و شهریور 90 بیشتر بوی پاییز می داد و کمتر نشانی از تابستون داشت

یه تابستون دیگه هم گذشت و آرزوی داشتن روزهای طلایی به دلم ماند

تابستون همیشه بالقوه بهترین روزگار زندگیم بوده ولی کمتر پیش آمد که در عمل هم چیزی ببینم

مثل امسال که انتظار برداشت کاشته هایم را داشتم...ولی همچنان به راهم دادم

البته خیلی بد هم نشد و همونقدر که خوب نبود بد هم نشد و از این نظر جای شکر داره!

چون بهم ثابت شده که همین روزگار که اینقدر شیرین می بینمش مثل شمشیر دو لبه می تونه بدترین ضربه ها را بهم بزنه

ولی من بازهم تابستونو دوست دارم

تولدم خودم و خواهرم و وبلاگم و خیلی از کسایی که دوستشون دارم توی این فصل عزیزه

پس زنده باد تابستونی که 3 روز دیگه بیشتر از عمرش باقی نمونده...

سکوت

سکوتم به خاطر این نیست که حرفی برای گفتن ندارم

اتفاقاً بر عکس

اینقدر حرف برای گفتن دارم که نمی دونم از کدومش بگم

نمی دونم اصلاً باید بگم یا...

همون بهتر که سکوت کنم