دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

شیرینی روزهای سرد

تابستونا عزا میگیرم که حالا هوا خوبه و با یه T شرت میشه تو خونه و خیابون بچرخی اما پاییز و زمستون همچین آزادی علمی نداری

و خلاصه غصه میخورم

ولی ٣ سالی هست که یه حساسیت ریزه میزه گرفتم که زمستونا به گرما حساسم...مخصوصا گرمای بخاری (احتمالا با قطع شدن یارانه گاز رابطه مستقیم داره!)

در شرایط جدید بیشتر اوقات با وجود سرما، بخاری اتاقم خاموشه و یا از سرما لذت می برم و یا با پوشیدن کاپشن در منزل! خودمو گرم میکنم

اما نتیجش شیرین شده و با حس کردن سرمای تا عمق استخوانهایم از این تغییر ١٨٠ درجه ای هوا لذت می برم

برای لذت بردن باید پرده ها را کنار زد و عریان حس کرد http://freesmile.ir/smiles/254220_viannen_84.gif



(دایی لرزان در حال لذت بردن از زمستان! http://freesmile.ir/smiles/721120_biggrin.gif)


مردمان عرض های جغرافیایی شمالی ( بیشترم اسکاندیناوی ها!) مثل آب و هوای همیشه سردشان بی روحیه هستند

چون سال ها می گذرد بی آنکه مزه شیرین تغییرات محیطی را تجربه کردن باشن

و این نعمتیه که خیلی از ما مردم ایران موقع مهاجرت و اسیر شدن چند ساله در یکی از بهشت های یخی افسوس از دست دادنش را می خوریم


کلا نافمون را با آه و ناله بریدن و بهانه های شادی را نمی خواهیم بینیم!http://freesmile.ir/smiles/12942_(36).gif

پس بیاییم یک بار هم شده ایرانی بازی در نیاریم و از ٤ فصلی که داریم لذت ببریم

خیلی هم نباید مطمئن باشیم این تنوع همیشگیه!


پ.ن

البته هنوز با زود تاریک شدن هوا نتونستم کنار بیام احتمالا برای رفع این کدورت هم باید یکی پیدا بشه که ارزش سپری کردن شب های بلند زمستونی را داشته باشه

خزان سردرگمی

نه طاقت سکوت دارم

و نه اشتیاق سخن گفتن

نه دستم به قلم می رود

و نه میتوانم چیزی ننویسم



قایق کوچکم در میان دریاهای ناکجا ناآباد گم شده...روزها می گذرد که هیچ حرکتی نمی کنم و ناگهان طوفانی می وزد و به سختی تلاش می کنم تا غرق نشوم

با این حال سعی می کنم خوشحال باشم که از رکود در آمده و حداقل فایده این طوفان حرکتی رو به جلوست

اتفاقات متضاد احساسات مختلف را ایجاد می کند و دیگر نه به اطراف بلکه به خودت هم اطمینان نداری!

سنگ هم باشی چند بار سرد و گرم ناگهانی خوردت می کند، آدمی شیشه دل که دیگر تکلیفش مشخص است...


همیشه از تکرار گریزانم و سعی میکنم با حرکتی جدید از یک نواختی قبل از خو کردن به آن فاصله بگیرم

اما بدتر از تکرار ٣٠ ساله کار مورد علاقه ات رفتن راه های مختلفی است که اصلا دوستشان نداری!

اگر بتوانی علاقه را در خود ایجاد کنی برده ای وگرنه هر چه می گذرد بی تفاوتی تبدیل به تنفر می شود

و از اینجا به بعد سلول های سرطانی بی انگیزگی در وجودت شکل می گیرند


سرطان ندارم اما نبود اشتیاق باعث شده تا نسبت به هدفم دچار تردید شوم

و مجبورم چراغی روشن کنم تا اطرافم را بهتر ببینم


کجایی ای چراغ هدایت؟

...

هشت خبیث

عددهای هستن که به آرامی زندگی شما را تحت تاثیر قرار می دهند

معروف ترینش همان lucky number است که هر کس برای خود عدد شانسی داره

از آنجایی که به یک روایت متولد ٧ امین روز ٧ امین ماه، سال ٧ ام هستم و به چند علت دیگر عدد شانسم ٧ است

اما عدد دیگری هم هست که در زندگی ام تاثیر می گذارد:

٨




8


خُرد که به سالهای زندگیم نگاه میکنم نوار قلبی! V شکل ترسیم می شود (شاید هم همان هفت خودمان...نه وی خارجی!) که مسیر جاده زندگی یک سال به شکل سرازیری سقوط و سال دیگر سربالایی صعود می شود

اما فراتر از دوره های کوتاه ۲ ساله یک خط در میان راحتی و دشواری، مجموعه رویدادهایی هستند که هر ۸ سال یک بار سراغم می آیند و به نوعی تاریخ تکرار می شود

و از آنجایی که خاطرات تلخ ماندگاری بیشتری دارند ۹۲ را بسیار شبیه ۸۴ می بینم

مشکلات لاینحل...سردرگمی...بلاتکلیفی...تلاش بسیار و بی نتیجه...شکست ها...بحران و خیلی صفات دیگه باعث می شود تا سختی این سال را نشود به راحتی فراموش کرد


با همه غُر غُرهایی که میکنم اما به طرز احمقانه ای این سال را دوس دارم!

هر آدمی اشتباه می کند و اگر کمی زرنگ باشد از تجارب به دست آورده می تواند پلی به پیروزی بسازد

با وجود دشوار بودن پذیرش شکست اما اگر قابل جبران باشد می شود تحمل کند

اما چیزهایی مثل از بین رفتن اعتبار در نزد دیگران و بی اعتمادی میان کسانی که برایت مهم هستند به راحتی قابل جبران نیستند

و در این هنگام بدتر از خود مشکل پاسخ سوال ها و تحمل نگاه های اطرافیان است...کسانی که دوستشان داری از سر خیر خواهی امر و نهیت می کنند و ناخواسته نه تنها دردت را تسکین نمی کنند بلکه نمک هم روی آن می پاشند!

خوشبختانه سال به سال تاثیر اطرافیان در تصمیم گیری هایم کم رنگ تر می شود و استقلالی آرام و پایدار به دست می آورم

استقلالی که مهمترین گام برای ثبات شخصیت و خیلی چیزهای خوب دیگر مثل پایداری تصمیم گیری و آرامش در زندگی است


پ.ن

منتظر آپدیت دو رقمی شدن تعداد پستهای شهریور باشید!

حس متضاد تولد

قسمت هر آدمی از ۳۶۵ روز سال یک روز است و امروز روز من بود

روزی که برای ۲۴ امین بار از ناکجا به این دنیا زاده شدم

و امروز هم مثل اولین روز و تمامی روزهای تولدم حس خوبی نداشتم


حسی که مجبوری یه لبخند احمقانه روی لبت بزنی چون روز تولدت و اجباراً باید خوشحال باشی

ولی اونقدر سرخوش نیستم که بی بهانه بخندم

با بهانه های سست هم نمیخندم...حتی بخواهم هم با تلخی همیشگی کامم که گاه کم و زیاد می شود نمیتوانم بخندم


از جهتی مثل عده ای افسوس گذر عمر و یک سال پیرتر شدن را هم نمیخورم

عمر است دیگر می گذرد...پس چرا افسوس چیزی را بخورم که تاثیری در تغییرش ندارم؟


مجموع این تضادها می شود حس خلاء

حسی که نه با کیک تولد شیرین می شود و نه با جشن و بزن و برقص...

تنها چیزی که ته قلبم را کمی روشن می کند بودن در کنار کسانی است که دوستشان دارم


نمی دانم دردم چیست اما احساس می کنم درونم اسبی وحشی قرار دارد که بودن در دشتی آرام را به زیباترین اصطبل ترجیح می دهد

امیدوارم به زودی به جایی که متعلق به آنم بروم


اراجیف منطقی یک عاشق

«مهمتر از حضورت...این حس قشنگی است که در نبودت روحم را صیغل می دهد

فقط گاهی یادت در قلبم تیـــــــر می کشد...»



«تو یک آدم معمولی بودی مثل بقیه...و حتی معمولی تر از معمول

آنچه تو را خاص می کرد حس خاصی بود که بهت داشتم

تکه شیشه ای بودی که از دریچه نگاهم الماس شدی!»






«تنهایی امروزم خود خواسته است

بی کسی را به بودن با ناکسان ترجیح می دهم»






«برای نخواستنت هزار دلیل دارم...اما افسوس که قلب احمقم نه گوش شنوا دارد و نه عقلی برای فکر کردن»


Why is this happening