دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️
دنیای آبی  :)

دنیای آبی :)

دست نوشته های پسر آبی ✍️

به سختی یک لیوان آب

شنیدید یکی می خواد ادعا کنه یه کاری راحته می گه مثل آب خوردنه...
از شانس بدش موقع عمل که می شود کار به آن راحتی که تصور می کرد پیش نمی ره و اینجا می شود نتیجه گرفت بعضی مواقع یک لیوان آب خوردن هم چندان کار راحتی نیست!
حالا چی شده؟! عرض می کنم خدمتتون

ادامه مطلب ...

الماس آشنایی


بدین وسیله به اطلاع می رساند دایی معنوی شما (یکمی هم مادی! ) بار دیگر حماسه ای دیگر آفریده است
دو شنبه17 خرداد 1389 درست 8 ماه بعد از آخرین حماسه ای که آفریده بودم خوشحال و شاد و خندون دی وی دی های سبز را به اف جان دادم و بعد به یک جای نسبتاً امن و خلوت (با حضور 4-5 نفر! ) رفتیم و خلاصه بحث عاشقانمون صحبت از صادق حمایت! و فروغ فرخزاد بود البته شاید من کمی گیج باشم ولی با وجود دوستش فاطمیما که پایه ثابت اکثر اوقاتمون هست و استاد امیری مسواک به دست که هی می رفت و می اومد چیز دیگه ای جز این اراجیف! نمی شد گفت
اما این وسط یه اتفاق خوب هم افتاد و درست وقتی که داشتم می رفتم گفت بیا خونمون
و منم قبول کردم برای روضه برم خونشون

ادامه مطلب ...

مهره سفید شطرنج

امروز 11 روز از سومین ماه سال در حالی گذشت که سه شنبه بود و دانایان نیک می دانند که سه شنبه روز رمانتیکی جات است!
دیروز که اف جان (چرا من هنوز به میم نوشتن عادت دارم؟! ) را زیاد ندیدم اما مفید بود.امروز هم صبح بعد از کلاس جبرانی باحالی که با دکتر سلطانی داشتیم چایی و بیسکوئیتی خوردیم و کنار حیاط داشتیم سر به سر نظافتچی بی معنیمان می گذاشتیم که چشمم با دیدن اف جان به شدت نورانی شد
سه سلام داغ به خودش و دوتا از دوستهایش که فاطمین!  بودند فرستادم، حمید هم چون کنارم بود یه سلام معمولی کرد
البته قبلش هم داخل بوفه تا هدا خانم را دیدم کلیا براش احترام گذاشتم که باعث شد سیلی شیرینی از حمید میل کنم ولی خداییش ادب یعنی همین دیگه! احترام به دوست دوستت که تازگی باهاش دوست شدی!!

ادامه مطلب ...

پیدا و پنهان

اعتراف همیشه برایم حکم تسلیم شدن در برابر یک جریان قوی تر را دارد، وقتی که مجبور می شوم وجود یک نیروی جدید را پس از مدتها بی تفاوتی و حتی مقاومت بپذیرم
13 سال و یک ماه پس از فوت مادر بزرگم، چهارشنبه 29 اردیبهشت 89 پیش به سوی کلاس کارگاه روش تحقیق استاد امیری رفتم. پدر گرامی گفت صبر کن تا برسونمت ولی خوشبختانه گوش به ندای درونم دادم و خودم رفتم 
تا وارد ترمینال شدم، در یک نگاه کلی اف جان را دیدم که در ردیف جلو نشسته و مشغول صحبت با دوستانش است که عده ای از آنها هم رو به رویش ایستاده بودند طبق روال عادی برنامه خودم را به کوچه علی چپ زدم و سر به زیر به سمت مینی بوس هارفتم  

در همین احوالات بودم که  ناگهان صدایی آشنا گفت: سلام آقای میم!


ادامه مطلب ...

نفرین تنهایی

امروز 18 روز از اردیبهشت 89 مثل برق و باد گذشته و کم کم نهال دوستی من و اف ریشه دار می شود
البته قبلاً هم پیش بینی کرده بودم و الان داره روند خودشو طی می کنه  فرآیندی که بر اساس منطق پیش می ره.به قول جمله معروفی عشق برایش شروع نیاز به منطق ندارد ولی برای ادامه حتماً به منطق نیاز دارد. البته منطق حاکم در این رابطه(بهتره نگم عشق!) منطق دو دو تا چهار تا نیست، چون کلاً از این که در طول یک رابطه یکی از طرفین با خودش سبک سنگین کنه که این ارتباط برایش سود(بیشتر هم سود مادی) دارد یا ندارد خوشم نمی آد دیگه این که شروع یک رابطه هم بر اساس همین حساب و کتابها باشد جای خود دارد!
ولی اساس این دوستی احترام متقابل است و این که سعی می کنیم در پاسخ به مشکلات بی پایان و طاقت فرسا روزها، شبها سنگ صبور یک دیگر باشیم
اما راستش را بخواهید الان در سردرگمی عجیبی گرفتار شده ام که سعی می کنم با امید به رهایی به سرعت از آن فرار کنم

ادامه مطلب ...